قدس آنلاین- تقابل یا تفاهم آرا در میان عالمان دینی و فلاسفه سبب شده امروز دو راهی بزرگی از بود یا نبود فلسفه در دین یافت شود. به طور مثال و در نمونه داخلیتر این کنشگری، اسلام پس از عصر «فارابی» به شکل جدیتر وارد فلسفیدن در باب آموزههای دینی شده است؛ اما پیش ازورود به بحث نظام عقل گرایانه در دین، آن هم در وجه اسلامی آن باید بدانیم اصولاً نقاط مشترک اندیشه اسلامی و فلسفه در چیست؟ با توجه به ارائه طیف مختلفی از تعاریف ِ پیرامون تعقل یا روش فلسفه، میتوان برخورد علم فلسفه یا خردورزی را در دو حوزه متافیزیک و طبیعیات تقسیم بندی کرد، باید اشاره شود که پیوسته شدن مفاهیمی چون جهان، معنویت، خدا، انسان و... در همین دو ظرف بررسی میگردد. این تقسیم بندی شاید در نگاه اول آکادمیک نباشد؛ اما وضعیت جامع الشرایط تری برای توصیف نگاه فلسفه و دین نسبت به یکدیگر به ما منتقل میکند. فلسفه دین در نگاه کلی با توجه به وامداریاش از الهیات در مقامی قرار دارد که بیشتر بحثهای گسسته و بسته شدهای نسبت به آن صورت گرفته، اینکه ابزار فلسفه در چیستی امر ِ دین چه تأثیرهایی دارد، هدف این نوشتار نخواهد بود. برعکس، این نوشتار پیرامون جزئیات ورود فلسفه به اندیشه اسلامی سخن میگوید. با توجه به آنکه آغاز فرقه گرایی در اسلام را میتوان همسنگ با تولید اندیشه از دستگاه فلسفه دانست و زایش تعابیر مختلف از آموزههای دینی از بحث ولایت تا احکام و جایگاه نقل گرایی و عقل گرایی را سوغات همین تداخل و امر بین امرین تلقی نمود، پس اهمیت بررسی منشهای فکری مختلف اسلامی و نحوه برخورد آنها با فلسفه و ابزار فلسفه (عقل) جای تامل بسیاری دارد.
ریشه یابی
حضور فلسفه در اسلام را باید بر دو صورت استوار نمود. نخست آنکه در نص قرآنی، اصولاً تفکر بر چیستی طبیعت، جهان ماورا، خویشتن و سبب الاسباب جزو مصادیق عینی فلسفه اسلامی است. هیچ داور ِ منصفی نمیتواند حضور پر حجم واژههای عموماً فلسفی در قرآن را به عنوان مهمترین سند اسلامی منکر شود، با این مقدمه میتوان نخستین اصل همنشینی فلسفه و اسلام را در خود متون ابتدایین (صدراسلامی) جُست. توجه پیشوایان دینی بر اهمیت عقل و تأکید وجاهت عقل و معیار بودنش در سرنوست معاد افراد، آن هم در کلام مبشر دین اسلام، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)، یکی از بارزترین و ابتداییترین و البته نخستین صورت حضور فلسفه در اسلام است. اما صورت دوم این حضور را میتوان به پیروان دینی مذاهب گوناگون تعمیم داد. منظور از پیروان، مرز بندیهای رایج امروزی نیست، بلکه بیشتر بر اساس متفاوت بودن تصور عقل گرایی و خرد ورزی در میان خود مسلمانان است نه کتاب و سنت، یعنی آن چیزی که مسلمان از چیستی دین خود یافته است. با وجود این، در اصل دوم دایره حضور فلسفه در اسلام گسترده تر، اصولیتر و دارای قالبهای مختلف میگردد. برداشتهای عقلی مسلمان از مفاهیم بنیادینی چون خدا، عدالت، نبوت، معاد، حکومت، تربیت و... موجب شده است مواجهه مسلمان با عقل را دو مکتب اصلی و یک مکتب بینابینی تقسیم بندی کرد. به شکل کلی، مکتب نخست که با وجود «کندی» و فارابی آغاز به فعالیت کرده و در ادامه در صورتهای حکمت گونهتر و تلطیف شدهتر با اصول معرفت الهی پس از چند صد سال به ملاصدرا رسید و پس از آن هرجایی که از فلسفه اسلامی سخن به میان آمده جز از واگویی یا توقف در همان سه مکتب اصلی فلسفه اسلامی (مشاء، اشراق و متعالیه) عدول نکرده است. اما قسمت دوم از این مواجهه عمدتاً تقابلی بوده است. میتوان به جریان «ابوحامد غزالی» و «فخر رازی» اشاره کرد که به گروههای بزرگتری از حدیث گرایان و سلفی گرایان مسلمان گسترش داده میشود. آنها عقل را در مواجهه با وحی نکوهش کرده نه عقلی که در خدمت دین باشد و فلسفه را موجب تضعیف ستونهای اعتقادی و ضربه خوردن هیمنه اسلام میدانند. در نهایت این افراد تنها با جا گذاشتن شریعت عملی اندکی به حکمت در سایه شهود نزدیک شدند (دسته سوم) و هیچ گاه سعی نکردند به فلسفه دین و فلسفه اسلامی بیشتر بنگرند. عمده چون و چرایی هایی هم که در کتب کسانی چون فخر رازی یا علمای مکتب اشعری دیده میشود، بر حسب چون و چراییهای فقهی و تاریخی است تا فلسفی و خردورزی.
برخورد اندیشههای گوناگون اسلامی با فلسفه
نسل اول و دوم فیلسوفان مسلمان (تأیید) : این گروه به حقانیت فلسفه به عنوان یک ابزار جوابگو برای شناخت بهتر از دین اعتقاد داشتند. جمله معروفی از سردمداران این گروه، یعنی شیخ کندی وجود دارد که میگوید: «فلسفه، علم به حقایق اشیا است و لاجرم بین آن با دین اختلاف نیست. این علم در پی حقیقت ربوبیت و وحدانیت خدا و شناخت فضیلت است که چیزی جز آنچه در وحی انبیا آمده، نیست.» پس از وی، فارابی و سپس «شیخ الرئیس ابوعلی سینا» جزو آن دسته از خردورزانی بودند که تلمذ در هوای عقل را یکی از وجوه دین میدانند و برخورد پیشرونده با متون دینی در سایه عقل را سبب درک بهتر از مفهوم دین میدانستند. در ادامه با ظهور حکیم ملاصدرا و تلفیق بیشتر نصوص دینی با اصول فلسفی موجب خلق چارچوبی منسجمتر از این نظریه (همنشینی مثبت) شد. از کسانی چون شیخ اشراق و ابن رشد نیز میتوان یاد کرد. این دو گروه (نسل اول: پایه ریزان / نسل دوم: تکمیل کنندگان) هر کدام به شکلی با مفتیان مذهبی عصر خود چه در مکاتب شیعی و چه سنی مذهب دست در گریبان بودند.
عالمان حشویه (رد)
برخی به اشتباه نام افرادی چون غزالی و امثالهم را در بین فرق ظاهریه یا حشویه میبرند [گرچه چون ظاهریه مخالف فلسفه هستند] اما نه چون حدیث گرایان مذاهب سنی و نه چون نقل گرایان اشعری بر وجود صرفاً نقلی تکیه داشتن و نه کشش و علاقهای به اصل فلسفه. البته آنان همچون بزرگان ظاهریه دست به تکفیر فلاسفه زدهاند، اما اعتدال کلامی و رفتاری امثال امام غزالی از برخی دستههای حدیث گرایی معقولتر است. مکاتب ظاهریه با توجه به نامشان، بیشتر در سطح اندیشه مستقر هستند تا در عمق آن؛ یعنی نص قرآنی را به صرف وحی بودن مبرا از تدبر دانسته و تنها با قوه عمل گرایانه تری که ریشه در ظاهر گرایی دارد به انجام ِ آن مینشیند. در میان مذاهب کلامی، مکتب «اشعریت» و در میان مذاهب فقهی، مذهب «حنبلی» به اعلاترین وجهِ کنارگذاری خردورزی در دین رسیدهاند. طبق قول معروف شیخ شهرستانی: «از نظر اشاعره واجبات سمعی هستند، شکر منعم، پاداش مطیعان، کیفر عاصیان به واسطه شرع واجب است نه عقل.» آنان برای اعمال دینی خود و کیفر-پاداش آن، عدالت را مبتنی بر عقل نمیدانند، بلکه بروز عدالت را تنها در شرع و در حکم دستوری آن میپندارند.
صوفیان سدههای میانی (ممتنع)
این گروه افرادی هستند که اغلب صاحب منبر و کرسی درس نبوده یا در ابتدای راه بودهاند و در قواره هایی مانند «شیخیه»، «دراویش»، «صوفیان» متوسل به آموزههای «ابن عربی»، «شمس تبریزی» و... درآمدند. این افراد فلسفه و اهمیت آن را میدانند، اما آن را ابزاری کند و فرتوت در فهمیدن حقایق تلقی میکنند. یکی از بزرگان این دسته یعنی «مولانای بلخی»، زُهد را مانند فلسفه موجب کند شدن پای پریدن به سوی حق تلقی میکند. اینان اعتقاد دارند با تمسک ابتدایین به احکام میتوان حقیقت شهودی آن را درک کرد نه حقیقت شرعی و نه حتی حقیقت عقلی. تفاوت این دسته با دسته دوم آن است که اینها به اهمیت ابزار عقل معتقدند، اما آن را «ثانویه غیرواجب» در کشف حقیقت میدانند.
نظر شما